-
بیست و پنجم
یکشنبه 7 آبانماه سال 1391 17:40
اعتماد می کنی، تمام دارایی ات را می بخشی... آنچه از تو می ماند قلبی است بلورین... با تو صادق نیست... قلبت... هستی ات... می شکند...!
-
دوباره خیال
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 01:34
شعر را پشت بی خیالی سه سال خاکستری پنهان کرده ام... سبز شده ام اما ثانیه هایم جوانه نمی زنند، حس نمی کنند، خیال نمی بافند... از هیاهوی آدمها که دور می شوی همان فریاد همیشگی از درونت بلند می شود، شعر، جوانه، خیال... می پیچد و می رقصد و می تازد... نمی خواهی متوقف شوی، نمی خواهی خیره شوی، نمی خواهی بنشینی... دریایی در...
-
بیست و چهارم
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1389 11:19
دلت می گیرد وقتی آینه دق دیگری می شوی بی آنکه بداند...! و بی آنکه حتی بشناسدت...! وقتی که می دانی همه ی آزردگی هایش از توست و کاری از دستت بر نمی آید، جز آنکه بنشینی و تماشا کنی... دوست داری بروی در آغوشش بگیری، آرام اشک بریزی و نجوا کنی: "عشقت را می ستایم، اما تقدیر چنین است... آرام باش! خودت را، خودت را... دوست...
-
بیست و سوم
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 14:29
متنفرم... از دروغ متنفرم، از آدم دروغگو متنفرم... دروغ رو هر اندازه هم که زیبا بسازن و آرایشش کنن بوی تعفنش آزارت میده! دروغ گفتن برای من خیلی سخته، وقتی می خوام دروغ بگم اونقدر طپش قلب می گیرم و مضطرب میشم که ترجیح میدم اصلاً دروغ رو بی خیال شم! اما بعضیا اونقدر راحت دروغ میگن که راست گفتن واسشون مشکل میشه! اونقدر...
-
بیست و دوم
یکشنبه 22 آذرماه سال 1388 10:15
امروز هوا ابری و مه گرفته ست... گاهی دل من هم همینجوری میشه، اما فعلاً خوبم، حال و هوام خیلی بهتر از گذشته ست، شاید به کمک قرصهای نورتریپتیلین...! اما فکر می کنم تا چند وقت دیگه به این قرصها هم نیازی نداشته باشم. چند وقت بود افسرده بودم، نه به خاطر یه اتفاق بد، به خاطر یه تغییر که اونقدر بزرگ بود که تمام زندگیم رو تحت...
-
بیست و یکم
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 14:58
بعد از یکسال و چیزی کمتر که برگشته ام حیرتم می گیرد از خودم! که چقدر توانایی تغییر داشته ام توی همین 10 ماه، چقدر عوض شده ام... خودم، نگاهم، آرزوهایم... کسی دیگرم گویا... با ادبیات بیگانه شده ام و غرق در تحقیق و پژوهش...! آن وقت ها صدای شجریان را که می شنیدم دگرگونم می کرد، حالا ولی برایم نوعی نوستالژی است که در میان...
-
بیستم
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 09:45
بازگشتم، پس از ماهها نشیب و فراز دلنشین، و احساسی جدید...
-
نوزدهم
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 18:25
خاموشم و بی فریاد در جستجوی چیزی...
-
هجدهم
یکشنبه 12 اسفندماه سال 1386 00:38
آنقدر ساده و آرام آمدی و در لحظه هایم شریک شدی که گاهی یادم می رود مدت آشنایی مان از عمر برف های زمستانی هم کوتاه تر است!
-
هفدهم
شنبه 13 بهمنماه سال 1386 20:21
گاهی خدا یه شانس بزرگ جلوی پات می ذاره، و یه تردید بزرگتر توی دلت... اگه بترسی و تردید کنی، شانستو از دست میدی، اما اگه به خدا توکل کنی و دلتو به دریا بزنی، خدا تا هرجا که بخوای بری کمکت می کنه... و توی راه بازم یه شانس بزرگ جلوی پات می ذاره، و یه تردید بزرگتر توی دلت...!
-
شانزدهم
جمعه 14 دیماه سال 1386 11:32
کوله پشتیش رو گذاشت زمین و گفت : «سلام!» .... مثل همیشه ، سکوت ...! اطرافش رو نگاه کرد و یه تخته سنگ دید زیر یه درخت بزرگ ... رفت به طرفش و گفت «سلام تخته سنگ مهربون! اجازه هست روت بشینم و خستگیمو بیرون کنم؟؟» سنگ حرکت ضعیفی کرد... مسافر گفت: «ممنونم» و رو کرد به درخت و گفت: «سلام درخت عزیز! از اینکه سایه تو در اختیار...
-
پانزده و نیم!
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 20:23
تو که این گونه حاضری در من حرف من را چگونه می فهمی؟ تا نگـردی جـدا، نمی دانی تا نباشی سفـر، نمی فهمی!
-
پانزدهم
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 18:19
سایه هم سخت و سنگین گذر کرد از هم آغوشی شب حذر کرد سرد و بیگانه گون بود خورشید شـام ما را کبـوتر سحـــر کرد باد از اندیشه ی شب نمی خفت برگ بیــچاره را در به در کـرد بـاده در جام آئیــنه خشـکیـد قاصـدک باز، تنـها سفــر کـرد این شـبســتان چــراغی نـدارد کاش می شد خدا را خبر کرد
-
چهاردهم
یکشنبه 9 دیماه سال 1386 22:45
گاهی من، گاهی تو، گاهی من و تو گاهی شب،گاهی روز گاهی شب و روز گاهی عشق، گاهی ترس گاهی عشق و ترس ... و دیگر هیچ...!
-
سیزدهم
پنجشنبه 29 آذرماه سال 1386 14:43
یلدا که پُرست از شب و می دستانش مگذار درین میکده سر گر د ا نش بگذار که خیره باشد تا صبح ساعت، به سرور سرد ما چشمانش یلدا و عید قربان مبارک
-
دوازدهم
دوشنبه 26 آذرماه سال 1386 22:29
حقیقتی ست که من، در دچار گم شده ام در این هجوم ِ پر ِ بی حصار گم شده ام حقیقتی ست طلسم ِدو چشم ِسرگردان در آن سیاه ِ دوتا، من دو بار گم شده ام
-
یازدهم
جمعه 16 آذرماه سال 1386 02:11
...بی رنج، خاکی بیش نیستم که لیاقت باران هم ندارد! وقتی آینه ام غبار ندارد، چه چیز را جلا دهم؟! برای پیش رفتن باید از ادامه ی جاده چیزی مانده باشد!! تا کنون به آخر جاده نرسیده ای، نه؟ پس هنوز چشمهایت بازند..! هنوز می بینی حقیقت حیات را... و هنوز می دانی چه چیزها نمی دانی!! هرگاه دیگر پیش پایت جاده ای نیست بدان که وقت...
-
دهم
سهشنبه 13 آذرماه سال 1386 22:34
از همان روزها بود که نگاه نمی کردی.. شاید می کردی اما نفهمیدم! از همان روزها بود که من، تو بودم! فکر می کردم منم! چه خیال باطلی...! من می خواستم، من می رفتم، من فکر می کردم، من ...! نبودم! هیچ وقت نبودم و ندانستم! ندانستم که من نبودم که عاشق شدم، که بزرگ شدم، که تو را یادم رفت، که یادم آمد...! از همان روزها بود که...
-
نهم
دوشنبه 12 آذرماه سال 1386 17:59
سرشارم از رفتن و نتوانستن از ماندن و نخواستن از تردید از سکوتی که به وسعت تپش های قلبم کوبنده ست از عشق به دوستان بی سخنم که واژه هامان در لحظه شناورند... خدا... دستانم هنوز محو آشنایی مانده ست چشمک بزن!
-
هشتم
چهارشنبه 23 آبانماه سال 1386 22:33
چقدر جالبه وقتی بعد از مدتها افرادی رو می بینی که گاهی توی خاطره هات مرورشون کردی و یا شاید نکردی اما گوشه ای از زندگیت رو ساختن... بعد از هفت سال غربت نشینی تو دانشگاه (!!!) این دو سه روزه که تو خیابونای شهر قدم زدم کلی آشنا دیدم! معلم کودکستان، معلم دوم دبستان، همکلاسیا، همکارای قدیمی که با هم کلی شب شعر و برنامه...
-
هفتم
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 15:15
روئیده ام بلند در سایه سار قرن در پای بی خردی های روزگار پلید پشتم خمیده از عطش جرعه ای تمدن پاک... قرن تمدن است...!
-
ششم
سهشنبه 22 آبانماه سال 1386 00:20
امشب که غزل غزل انرژی دارم محدودیت قافیه ی < ژی > دارم! یک بوسه طلب کرده ام ازگونه دوست اما به رژ گونه آلرژی دارم! یادم نیست از کیه هرکی میدونه بگه...!
-
پنجم
یکشنبه 20 آبانماه سال 1386 13:28
سلام! بعد از چهار روز بی سلامی، حالا سلام! تو این چهار روز فقط شعر نوشتم! اما امروز حال و هوام شبیه شعر نیست!! یه سوال: شما هم از اون آدمهایی هستید که وقتی می رید دکتر ازش می خواید براتون آمپول بنویسه؟ اگه اینطوره مطلب زیر رو که از وبلاگ http://penicillin.blogfa.com گرفتم بخونید: سرماخوردگی و معجزه پنی سیلین!!!...
-
چهارم
شنبه 19 آبانماه سال 1386 17:09
فریادی می خواهم لبریز سکوت که بیداران را برخیزاند و خفتگان را بی صدا عبور کند فریادی .... و دیگر هیچ!
-
سوم
جمعه 18 آبانماه سال 1386 00:36
گذر کن از آغوش شب ها، گذر کن به فردای روشن بیندیش گذر کن از آوار بی همزبانی سکوت معلق سراب جوانی گذر کن از آرامش بی تفکر از آب به جا مانده ی بی تکرر به دریا بزن دل، پر و بال وا کن غرور به جا مانده ات را صدا کن گذر کن ازین لا ابالی گذر کن به پاکی،زلالی گذر کن!
-
دوم
چهارشنبه 16 آبانماه سال 1386 14:22
دستانم بوی آتش می دهند و دود که از بهشتی دور هدیه گرفته ام... سایبانم خورشیدیست سوزان و عاشقانه ام اشکهای پی در پی... چه نشسته ای که دنیا به آخر برسد قیامت است چشم باز کن!
-
اول
سهشنبه 15 آبانماه سال 1386 22:25
باید که حجاب ماه را برداریم این فاصله ی سیاه را برداریم باید که به دل رنگ و لعابی بدهیم از چشم بدان حجاب را برداریم..!