یلدا که پُرست از شب و می دستانش
مگذار درین میکده سر گر د ا نش
بگذار که خیره باشد تا صبح
ساعت، به سرور سرد ما چشمانش
یلدا و عید قربان مبارک
حقیقتی ست که من، در دچار گم شده ام
در این هجوم ِ پر ِ بی حصار گم شده ام
حقیقتی ست طلسم ِدو چشم ِسرگردان
در آن سیاه ِ دوتا، من دو بار گم شده ام
...بی رنج، خاکی بیش نیستم که لیاقت باران هم ندارد!
وقتی آینه ام غبار ندارد، چه چیز را جلا دهم؟! برای پیش رفتن باید از ادامه ی جاده چیزی مانده باشد!!
تا کنون به آخر جاده نرسیده ای، نه؟ پس هنوز چشمهایت بازند..! هنوز می بینی حقیقت حیات را... و هنوز می دانی چه چیزها نمی دانی!!
هرگاه دیگر پیش پایت جاده ای نیست بدان که وقت مردن است....!
از همان روزها بود که نگاه نمی کردی.. شاید می کردی اما نفهمیدم!
از همان روزها بود که من، تو بودم! فکر می کردم منم! چه خیال باطلی...! من می خواستم، من می رفتم، من فکر می کردم، من ...! نبودم! هیچ وقت نبودم و ندانستم! ندانستم که من نبودم که عاشق شدم، که بزرگ شدم، که تو را یادم رفت، که یادم آمد...!
از همان روزها بود که دنبالت می گشتم... بی رنج...!
از همان روزها که رنج هایم را از یاد برده بودم.. و این را که تو ام..
کسی را فرستادی که رنج هایم را به خاطرم آورد..
من... نه، تو .. رنج را پاس می دارم...!
سرشارم
از رفتن و نتوانستن
از ماندن و نخواستن
از تردید
از سکوتی که به وسعت تپش های قلبم کوبنده ست
از عشق به دوستان بی سخنم که واژه هامان در لحظه شناورند...
خدا... دستانم هنوز محو آشنایی مانده ست
چشمک بزن!