و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

بیست و سوم

متنفرم... 

از دروغ متنفرم، از آدم دروغگو متنفرم... 

دروغ رو هر اندازه هم که زیبا بسازن و آرایشش کنن بوی تعفنش آزارت میده! 

دروغ گفتن برای من خیلی سخته، وقتی می خوام دروغ بگم اونقدر طپش قلب می گیرم و مضطرب میشم که ترجیح میدم اصلاً دروغ رو بی خیال شم! 

اما بعضیا اونقدر راحت دروغ میگن که راست گفتن واسشون مشکل میشه! اونقدر راحت وجدانشون رو کشتن که دیگه بوی بد دروغ رو حس نمی کنن، تلخیشو نمی فهمن! اونقدر راحت جلوی دیگران از خوبی و یکرنگی خودشون حرف می زنن که طرف میگه این دیگه فرشته ست!!! 

شاید باشه، شاید تمام خوبیهای دنیا رو داشته باشه، اما همه اینها چه ارزشی داره وقتی برای تمام حرفاش باید فکر کنی که این راسته یا دروغ؟ میشه بهش استناد کرد یا نه؟ می تونی قبول کنی یا نه؟ چه ارزشی داره وقتی همش نگران باشی و اضطراب داشته باشی که بهترین دوستت به تو راست نمیگه؟ اونم دقیقاً وقتی که احساس می کنی یکیو داری که همه ی زندگیته... و یهو تمام تصوراتت نقش بر آب میشه... زندگیت فقط یه دروغ بوده...

**** 

وقتی از یکی میخوای تحت هر شرایطی بهت راست بگه، براش قسم می خوری که اون موضوع هرچی باشه برات مهم نیست و فقط صداقتش ارزش داره، و قول میده، اگه آدم راستگویی باشی رو قولش حساب می کنی... 

و اگه آدم دروغگویی باشه، قسمتو باور نمی کنه...! 

وقتی قولشو باور می کنی اگه آدم راستگویی باشی، دلت شاد میشه، احساس می کنی که مشکل حل شده، که دیگه هیچ حریمی بینتون نیست و تمام دلت رو بهش میدی و فرض رو بر این میذاری که هرچی گفت حجته، هرچی اون بگه راسته و اعتماد می کنی به تمام حرفهاش... 

وقتی قسمتو باور نمی کنه، اگه آدم دروغگویی باشه میگه بی خیال!! ایندفعه که با یه قول خشک و خالی گذشت، دفعه دیگه حواسمو بیشتر جمع می کنم!! و بازم دروغ میگه، این بار بزرگتر!!! و به خیال خودش تمام راههای کشف دروغ رو می بنده!!! اما خدا همیشه به دروغگو مهلت نمیده!! خدا حواسش به همه چیز هست و دروغگو رو همیشه رسوا می کنه... 

وقتی می فهمی بازم دروغ شنیدی، بعد از اون همه اضطراب، بعد از اون همه نگرانی... و بعد از تمام دلخوشیها و اعتماد های بی چون و چرا...  

می شکنی... بدت میاد، ولی نمی دونی از چی! فقط بدت میاد! پر میشی از یه حس تلخ که با بغضت قاطی میشه و هرچی قورتش میدی تلخیش بیشتر میشه، احساس بدبختی میکنی... از اینکه می بینی اشتباهی اعتماد کردی احساس حماقت می کنی، دلت می خواد از دست دروغگو فرار کنی، یه لحظه ازش متنفر میشی، دوست داری بری یه جا که هیچ وقت نبینیش... اما بدبختی اینه که دوستش داری، خوبیهاش یادت مونده... باهاش عهد کردی که باهاش می مونی... و تو هم که آدم پیمان شکنی نیستی، راستگویی و سر قولت می مونی... 

تصمیم می گیری تو هم به عهدت وفا نکنی، در مقابل کسی که به عهدش وفا نکرده و از اعتمادت سوء استفاده کرده، راهی جز این نمی مونه، حتی اگه صمیمی ترین دوستت باشه...

اون کاری که فکر می کنی درسته انجام میدی... دروغگو باید رسوا بشه، حتی اگه صمیمی ترین دوستت باشه...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد