و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

بیست و چهارم

دلت می گیرد وقتی آینه دق دیگری می شوی بی آنکه بداند...! و بی آنکه حتی بشناسدت...!

وقتی که می دانی همه ی آزردگی هایش از توست و کاری از دستت بر نمی آید، جز آنکه بنشینی و تماشا کنی...

دوست داری بروی در آغوشش بگیری، آرام اشک بریزی و نجوا کنی: "عشقت را می ستایم، اما تقدیر چنین است... آرام باش! خودت را، خودت را... دوست بدار، و تنهایی ات را تقدیس کن..."


خدای من!

سفر درمان دردهای نهفته ام باشد، شاید...!

سفر شاید مرا به آسودگی برساند و دیگری را به حقیقت...

با دستهای توانگرت

هجرت را در داستان زندگیمان جاری کن

تا رهایی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد