دلت می گیرد وقتی آینه دق دیگری می شوی بی آنکه بداند...! و بی آنکه حتی بشناسدت...!
وقتی که می دانی همه ی آزردگی هایش از توست و کاری از دستت بر نمی آید، جز آنکه بنشینی و تماشا کنی...
دوست داری بروی در آغوشش بگیری، آرام اشک بریزی و نجوا کنی: "عشقت را می ستایم، اما تقدیر چنین است... آرام باش! خودت را، خودت را... دوست بدار، و تنهایی ات را تقدیس کن..."
خدای من!
سفر درمان دردهای نهفته ام باشد، شاید...!
سفر شاید مرا به آسودگی برساند و دیگری را به حقیقت...
با دستهای توانگرت
هجرت را در داستان زندگیمان جاری کن
تا رهایی...