و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

بیست و دوم

امروز هوا ابری و مه گرفته ست... گاهی دل من هم همینجوری میشه، اما فعلاً خوبم، حال و هوام خیلی بهتر از گذشته ست، شاید به کمک قرصهای نورتریپتیلین...! اما فکر می کنم تا چند وقت دیگه به این قرصها هم نیازی نداشته باشم. چند وقت بود افسرده بودم، نه به خاطر یه اتفاق بد، به خاطر یه تغییر که اونقدر بزرگ بود که تمام زندگیم رو تحت الشعاع قرار بده...  

الان خوبم 

خدا رو شکر...  

--------------

دوست ندیده ای که همیشه به خانه مجازی اش سر می زنم می گفت: "هر کیو دوست داری رهاش کن ولی منتظر باش که به سمتت برگرده....اما تو برنگشتی" 

...تصور می کنم هر که را رها کردی شاید برنگردد، شاید برود و بر بام دیگری بنشیند، اصلاً وقتی کار به جایی می رسد که بخواهی رهایش کنی تا برگردد شاید مدتها پیش جای دیگری منزل گزیده باشد... پس بهتر است بگویی: "هر که را دوست داری رها کن، اگر برگشت متعلق به توست و اگر بازنگشت بدان که هرگز متعلق به تو نبوده است، پس خود را از دام او رها کن...!"  

بیست و یکم

بعد از یکسال و چیزی کمتر که برگشته ام حیرتم می گیرد از خودم! که چقدر توانایی تغییر داشته ام توی همین 10 ماه، چقدر عوض شده ام... خودم، نگاهم، آرزوهایم... کسی دیگرم گویا... با ادبیات بیگانه شده ام و غرق در تحقیق و پژوهش...! آن وقت ها صدای شجریان را که می شنیدم دگرگونم می کرد، حالا ولی برایم نوعی نوستالژی است که در میان اینهمه موسیقی پاپ و رپ و ... گم می شود و گاهی، فقط گاهی غلغلکم می دهد و مرا برای لحظاتی میخکوب می کند و به گذشته می برد... آن وقت ها عادت داشتم باور کنم که مخاطبم به من راست می گوید مگر اینکه چیزی به من ثابت کند که اینطور نیست اما اکنون بر این باورم که دروغ می گوید مگر اینکه ثابت شود چنین نیست... 

 

عاشق مملکتم بودم، و موسیقی اش، و آدم هاش، و حتی گاهی عاشق تعصب بیهوده و پیروی کورکورانه و احمقانه شان از آنچه معلوم نیست خدا دوست دارد یا عده ای به بهانه ی خدا آنرا باب کرده اند...  

 

اکنون متنفرم از اینکه اینجا باشم... مردمی که روزی برایم رنگارنگ و شاد بودند اکنون همه خاکستری اند... می خواهم بروم جایی که همه چیز را از نو شروع کنم، مثل کودکی که تازه متولد شده به زبان دیگری سخن بگویم، و تمام آداب و رسوم را از اول یاد بگیرم... 

افسرده نیستم، نه! کاملاً امیدوارم به آینده، و از اینکه مثل گذشته ها نیستم لذت هم می برم! اینکه کسی را داشته باشی که می دانی مال توست و تو مال او، همین می ارزد به تمام دوستانی که معلوم نیست تا کی با تو بمانند... تعهدی، هرچند اخلاقی، ندارند که تا چه زمانی با تو باشند، نیمه شان را می یابند و می روند، یا دست سرنوشت و اهداف متفاوت از هم جدایتان می کند، اما اینکه سرنوشتت با دیگری گره خورده باشد، کسی که هم دوستت باشد هم همسرت، هم اهداف و آینده اش با با تو یکی باشد و دلت برایش ضعف برود و دلش برایت ضعف برود و 5-4 ساعت دوری هم دلهایتان را تنگ کند و فقط برای او باشی و فقط برای تو باشد، می ارزد به تمام دوستی های نصفه نیمه و دوستت دارم های نه چندان از ته دل و دوستان خندانی که معلوم نیست اگر یک روز منافع تان به هم برخورد کند شکاف دوستیتان چقدر بزرگ خواهد بود...! 

 

خدایا، راه ما را از این هیاهو به جایی که دوست داریم هموار کن، و دوستمان بدار، که دوستی تو بزرگ است و همیشگی...

بیستم

بازگشتم، پس از ماهها نشیب و فراز دلنشین، و احساسی جدید...