و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

شانزدهم

کوله پشتیش رو گذاشت زمین و گفت : «سلام!» .... مثل همیشه ، سکوت ...!

اطرافش رو نگاه کرد و یه تخته سنگ دید زیر یه درخت بزرگ ... رفت به طرفش و گفت «سلام تخته سنگ مهربون! اجازه هست روت بشینم و خستگیمو بیرون کنم؟؟» سنگ حرکت ضعیفی کرد... مسافر گفت: «ممنونم» و رو کرد به درخت و گفت: «سلام درخت عزیز! از اینکه سایه تو در اختیار مسافرا قرار میدی ممنونم!»‌ درخت شاخه هاشو تکون داد... مسافر گفت: « متشکرم، درختها همیشه مهربونند!» و نشست روی تخته سنگ ، زیر سایه ی درخت...

چشم دوخت به روبروش ، همونجا که اون نشسته بود ، روی یه تخته سنگ ، زیر سایه ی درخت.... اون هم داشت استراحت می کرد !

مسافر با خودش گفت: « ... یعنی اون هم از سنگ و درخت تشکر کرده؟!» و گفت:«سلام!».... مثل همیشه ، سکوت...!

..... «اون» با خودش فکر می کرد « چرا هیچ کس به من سلام نمی کنه؟!»

..... و مسافر با خودش می اندیشید : « چرا هیچ کس به من سلام نمی کنه؟ و حتی جواب سلاممو نمیده؟»

...کنار ِ مسافر ، یک نفر رو یه تخته سنگ نشست و گفت : « سلام!» ... پاسخ اون هم سکوت بود.....!

پانزده و نیم!

تو  که این گونه حاضری  در من

حرف من را چگونه می فهمی؟

تا   نگـردی   جـدا،  نمی دانی

تا نباشی سفـر، نمی فهمی!

 

پانزدهم

سایه هم سخت و سنگین گذر کرد

از   هم  آغوشی  شب   حذر  کرد

 

سرد  و  بیگانه  گون  بود  خورشید

شـام  ما   را  کبـوتر   سحـــر  کرد

 

باد  از  اندیشه ی شب نمی خفت

برگ  بیــچاره  را   در  به  در   کـرد

 

بـاده   در   جام  آئیــنه   خشـکیـد

قاصـدک   باز،   تنـها  سفــر  کـرد

 

این  شـبســتان   چــراغی  نـدارد

کاش  می شد  خدا  را  خبر  کرد

 

چهاردهم

گاهی من، گاهی تو،

                گاهی من و تو

گاهی شب،‌گاهی روز

                گاهی شب و روز

گاهی عشق، گاهی ترس

                گاهی عشق و ترس

 

                      ... و دیگر هیچ...!

سیزدهم

یلدا که پُرست از شب و می دستانش

مگذار   درین   میکده    سر گر د ا نش

بگذار     که    خیره    باشد   تا   صبح

ساعت، به سرور سرد  ما  چشمانش

 

یلدا و عید قربان مبارک

دوازدهم

حقیقتی ست که من، در دچار گم شده ام

در  این هجوم  ِ پر  ِ بی حصار  گم  شده ام

حقیقتی ست طلسم  ِدو چشم  ِسرگردان

در آن  سیاه ِ دوتا، من  دو بار  گم  شده ام

 

یازدهم

...بی رنج، خاکی بیش نیستم که لیاقت باران هم ندارد!

 

وقتی آینه ام غبار ندارد، چه چیز را جلا دهم؟! برای پیش رفتن باید از ادامه ی جاده چیزی مانده باشد!!

 

تا کنون به آخر جاده نرسیده ای، نه؟ پس هنوز چشمهایت بازند..! هنوز می بینی حقیقت حیات را... و هنوز می دانی چه چیزها نمی دانی!!

 

هرگاه دیگر پیش پایت جاده ای نیست بدان که  وقت مردن است....!

دهم

از همان روزها بود که نگاه نمی کردی.. شاید می کردی اما نفهمیدم!

 

از همان روزها بود که من، تو بودم! فکر می کردم منم! چه خیال باطلی...! من می خواستم،‌ من می رفتم، من فکر می کردم، من ...! نبودم! هیچ وقت نبودم و ندانستم! ندانستم که من نبودم که عاشق شدم، که بزرگ شدم، که تو را یادم رفت، که یادم آمد...!

 

از همان روزها بود که دنبالت می گشتم... بی رنج...!

 

از همان روزها که رنج هایم را از یاد برده بودم.. و این را که تو ام..

 

کسی را فرستادی که رنج هایم را به خاطرم آورد..

 

من... نه، تو .. رنج را پاس می دارم...!

نهم

سرشارم

از رفتن و نتوانستن

از ماندن و نخواستن

از تردید

از سکوتی که به وسعت تپش های قلبم کوبنده ست

از عشق به دوستان بی سخنم که واژه هامان در لحظه شناورند...

خدا... دستانم هنوز محو آشنایی مانده ست

چشمک بزن!

هشتم

چقدر جالبه وقتی بعد از مدتها افرادی رو می بینی که گاهی توی خاطره هات مرورشون کردی و یا شاید نکردی اما گوشه ای از زندگیت رو ساختن...

بعد از هفت سال غربت نشینی تو دانشگاه (!!!) این دو سه روزه که تو خیابونای شهر قدم زدم کلی آشنا دیدم! معلم کودکستان، معلم دوم دبستان، همکلاسیا، همکارای قدیمی که با هم کلی شب شعر و برنامه راه انداختیم و .... خیلی جالبه، یکی ازدواج کرده و یکی دوتا بچه داره، یکی شده استاد دانشگاه (همسن من نیستا، من همش ۲۵ سالمه !)، ... خلاصه روزگار عجیبیه. چشم به هم بزنی گذشته و چرخیده و چرخیده و چرخیده ...!

اما قشنگ ترین لحظه ها وقتیه که می بینی دوستات، همون خاطره ساز های پاکِ گذشته ت،‌ به همون پاکی ِ‌گذشته، خوب و مهربون دوستت دارن...

دنیا همیشه میوه ی گندیده نداره!