و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

و دیگر هیچ...!

همه چیز از همه جا!

بیست و پنجم

اعتماد می کنی، تمام دارایی ات را می بخشی... آنچه از تو می ماند قلبی است بلورین... با تو صادق نیست... قلبت... هستی ات... می شکند...!

دوباره خیال

شعر را پشت بی خیالی سه سال خاکستری پنهان کرده ام... سبز شده ام اما ثانیه هایم جوانه نمی زنند، حس نمی کنند، خیال نمی بافند...

از هیاهوی آدمها که دور می شوی همان فریاد همیشگی از درونت بلند می شود، شعر، جوانه، خیال... می پیچد و می رقصد و می تازد... نمی خواهی متوقف شوی، نمی خواهی خیره شوی، نمی خواهی بنشینی... دریایی در درونت می خروشد... یادت می آید که از یاد برده بودی، اما... سکوت ترانه همیشگی نیست...


بیست و چهارم

دلت می گیرد وقتی آینه دق دیگری می شوی بی آنکه بداند...! و بی آنکه حتی بشناسدت...!

وقتی که می دانی همه ی آزردگی هایش از توست و کاری از دستت بر نمی آید، جز آنکه بنشینی و تماشا کنی...

دوست داری بروی در آغوشش بگیری، آرام اشک بریزی و نجوا کنی: "عشقت را می ستایم، اما تقدیر چنین است... آرام باش! خودت را، خودت را... دوست بدار، و تنهایی ات را تقدیس کن..."


خدای من!

سفر درمان دردهای نهفته ام باشد، شاید...!

سفر شاید مرا به آسودگی برساند و دیگری را به حقیقت...

با دستهای توانگرت

هجرت را در داستان زندگیمان جاری کن

تا رهایی...

بیست و سوم

متنفرم... 

از دروغ متنفرم، از آدم دروغگو متنفرم... 

دروغ رو هر اندازه هم که زیبا بسازن و آرایشش کنن بوی تعفنش آزارت میده! 

دروغ گفتن برای من خیلی سخته، وقتی می خوام دروغ بگم اونقدر طپش قلب می گیرم و مضطرب میشم که ترجیح میدم اصلاً دروغ رو بی خیال شم! 

اما بعضیا اونقدر راحت دروغ میگن که راست گفتن واسشون مشکل میشه! اونقدر راحت وجدانشون رو کشتن که دیگه بوی بد دروغ رو حس نمی کنن، تلخیشو نمی فهمن! اونقدر راحت جلوی دیگران از خوبی و یکرنگی خودشون حرف می زنن که طرف میگه این دیگه فرشته ست!!! 

شاید باشه، شاید تمام خوبیهای دنیا رو داشته باشه، اما همه اینها چه ارزشی داره وقتی برای تمام حرفاش باید فکر کنی که این راسته یا دروغ؟ میشه بهش استناد کرد یا نه؟ می تونی قبول کنی یا نه؟ چه ارزشی داره وقتی همش نگران باشی و اضطراب داشته باشی که بهترین دوستت به تو راست نمیگه؟ اونم دقیقاً وقتی که احساس می کنی یکیو داری که همه ی زندگیته... و یهو تمام تصوراتت نقش بر آب میشه... زندگیت فقط یه دروغ بوده...

**** 

وقتی از یکی میخوای تحت هر شرایطی بهت راست بگه، براش قسم می خوری که اون موضوع هرچی باشه برات مهم نیست و فقط صداقتش ارزش داره، و قول میده، اگه آدم راستگویی باشی رو قولش حساب می کنی... 

و اگه آدم دروغگویی باشه، قسمتو باور نمی کنه...! 

وقتی قولشو باور می کنی اگه آدم راستگویی باشی، دلت شاد میشه، احساس می کنی که مشکل حل شده، که دیگه هیچ حریمی بینتون نیست و تمام دلت رو بهش میدی و فرض رو بر این میذاری که هرچی گفت حجته، هرچی اون بگه راسته و اعتماد می کنی به تمام حرفهاش... 

وقتی قسمتو باور نمی کنه، اگه آدم دروغگویی باشه میگه بی خیال!! ایندفعه که با یه قول خشک و خالی گذشت، دفعه دیگه حواسمو بیشتر جمع می کنم!! و بازم دروغ میگه، این بار بزرگتر!!! و به خیال خودش تمام راههای کشف دروغ رو می بنده!!! اما خدا همیشه به دروغگو مهلت نمیده!! خدا حواسش به همه چیز هست و دروغگو رو همیشه رسوا می کنه... 

وقتی می فهمی بازم دروغ شنیدی، بعد از اون همه اضطراب، بعد از اون همه نگرانی... و بعد از تمام دلخوشیها و اعتماد های بی چون و چرا...  

می شکنی... بدت میاد، ولی نمی دونی از چی! فقط بدت میاد! پر میشی از یه حس تلخ که با بغضت قاطی میشه و هرچی قورتش میدی تلخیش بیشتر میشه، احساس بدبختی میکنی... از اینکه می بینی اشتباهی اعتماد کردی احساس حماقت می کنی، دلت می خواد از دست دروغگو فرار کنی، یه لحظه ازش متنفر میشی، دوست داری بری یه جا که هیچ وقت نبینیش... اما بدبختی اینه که دوستش داری، خوبیهاش یادت مونده... باهاش عهد کردی که باهاش می مونی... و تو هم که آدم پیمان شکنی نیستی، راستگویی و سر قولت می مونی... 

تصمیم می گیری تو هم به عهدت وفا نکنی، در مقابل کسی که به عهدش وفا نکرده و از اعتمادت سوء استفاده کرده، راهی جز این نمی مونه، حتی اگه صمیمی ترین دوستت باشه...

اون کاری که فکر می کنی درسته انجام میدی... دروغگو باید رسوا بشه، حتی اگه صمیمی ترین دوستت باشه...!

بیست و دوم

امروز هوا ابری و مه گرفته ست... گاهی دل من هم همینجوری میشه، اما فعلاً خوبم، حال و هوام خیلی بهتر از گذشته ست، شاید به کمک قرصهای نورتریپتیلین...! اما فکر می کنم تا چند وقت دیگه به این قرصها هم نیازی نداشته باشم. چند وقت بود افسرده بودم، نه به خاطر یه اتفاق بد، به خاطر یه تغییر که اونقدر بزرگ بود که تمام زندگیم رو تحت الشعاع قرار بده...  

الان خوبم 

خدا رو شکر...  

--------------

دوست ندیده ای که همیشه به خانه مجازی اش سر می زنم می گفت: "هر کیو دوست داری رهاش کن ولی منتظر باش که به سمتت برگرده....اما تو برنگشتی" 

...تصور می کنم هر که را رها کردی شاید برنگردد، شاید برود و بر بام دیگری بنشیند، اصلاً وقتی کار به جایی می رسد که بخواهی رهایش کنی تا برگردد شاید مدتها پیش جای دیگری منزل گزیده باشد... پس بهتر است بگویی: "هر که را دوست داری رها کن، اگر برگشت متعلق به توست و اگر بازنگشت بدان که هرگز متعلق به تو نبوده است، پس خود را از دام او رها کن...!"  

بیست و یکم

بعد از یکسال و چیزی کمتر که برگشته ام حیرتم می گیرد از خودم! که چقدر توانایی تغییر داشته ام توی همین 10 ماه، چقدر عوض شده ام... خودم، نگاهم، آرزوهایم... کسی دیگرم گویا... با ادبیات بیگانه شده ام و غرق در تحقیق و پژوهش...! آن وقت ها صدای شجریان را که می شنیدم دگرگونم می کرد، حالا ولی برایم نوعی نوستالژی است که در میان اینهمه موسیقی پاپ و رپ و ... گم می شود و گاهی، فقط گاهی غلغلکم می دهد و مرا برای لحظاتی میخکوب می کند و به گذشته می برد... آن وقت ها عادت داشتم باور کنم که مخاطبم به من راست می گوید مگر اینکه چیزی به من ثابت کند که اینطور نیست اما اکنون بر این باورم که دروغ می گوید مگر اینکه ثابت شود چنین نیست... 

 

عاشق مملکتم بودم، و موسیقی اش، و آدم هاش، و حتی گاهی عاشق تعصب بیهوده و پیروی کورکورانه و احمقانه شان از آنچه معلوم نیست خدا دوست دارد یا عده ای به بهانه ی خدا آنرا باب کرده اند...  

 

اکنون متنفرم از اینکه اینجا باشم... مردمی که روزی برایم رنگارنگ و شاد بودند اکنون همه خاکستری اند... می خواهم بروم جایی که همه چیز را از نو شروع کنم، مثل کودکی که تازه متولد شده به زبان دیگری سخن بگویم، و تمام آداب و رسوم را از اول یاد بگیرم... 

افسرده نیستم، نه! کاملاً امیدوارم به آینده، و از اینکه مثل گذشته ها نیستم لذت هم می برم! اینکه کسی را داشته باشی که می دانی مال توست و تو مال او، همین می ارزد به تمام دوستانی که معلوم نیست تا کی با تو بمانند... تعهدی، هرچند اخلاقی، ندارند که تا چه زمانی با تو باشند، نیمه شان را می یابند و می روند، یا دست سرنوشت و اهداف متفاوت از هم جدایتان می کند، اما اینکه سرنوشتت با دیگری گره خورده باشد، کسی که هم دوستت باشد هم همسرت، هم اهداف و آینده اش با با تو یکی باشد و دلت برایش ضعف برود و دلش برایت ضعف برود و 5-4 ساعت دوری هم دلهایتان را تنگ کند و فقط برای او باشی و فقط برای تو باشد، می ارزد به تمام دوستی های نصفه نیمه و دوستت دارم های نه چندان از ته دل و دوستان خندانی که معلوم نیست اگر یک روز منافع تان به هم برخورد کند شکاف دوستیتان چقدر بزرگ خواهد بود...! 

 

خدایا، راه ما را از این هیاهو به جایی که دوست داریم هموار کن، و دوستمان بدار، که دوستی تو بزرگ است و همیشگی...

بیستم

بازگشتم، پس از ماهها نشیب و فراز دلنشین، و احساسی جدید...

نوزدهم

خاموشم 

و بی فریاد در جستجوی چیزی...

هجدهم

آنقدر ساده و آرام آمدی و در لحظه هایم شریک شدی که گاهی یادم می رود مدت آشنایی مان از عمر برف های زمستانی هم کوتاه تر است!

هفدهم

 

گاهی خدا یه شانس بزرگ جلوی پات می ذاره، و یه تردید بزرگتر توی دلت... اگه بترسی و تردید کنی، شانستو از دست میدی، اما اگه به خدا توکل کنی و دلتو به دریا بزنی، خدا تا هرجا که بخوای بری کمکت می کنه... و توی راه بازم یه شانس بزرگ جلوی پات می ذاره، و یه تردید بزرگتر توی دلت...!